#داستانک_معنویپرسش هاى حضرت موسى (علیه السلام) از خداامام حسن عسکرى (علیه السلام) مى فرماید هنگامى که حضرت موسی (علیه السلام) با خدا سخن مى گفت عرضه داشت خدایا، پاداش کسى که شهادت دهد من فرستاده و پیامبر توام و تو با من سخن مى گویى چیست؟خدا فرمود فرشتگانم به سوى او مى آیند و وى را به بهشتم بشارت مى دهند.حضرت موسى (علیه السلام) گفت پاداش کسى که در پیشگا, ...ادامه مطلب
داستانک معنوی گویند جبرئیل امین نزد یوسف پیامبر بود، جوانی از آنجا می گذشت...؛ جبرئیل گفت این جوان را می شناسی؟این همان کسی است که در نوزادی به پاکی تو شهادت داد و ماجرای زلیخا به نفع تو تمام شد.یوسف دستور داد تا آن جوان را پیش او بیاورند و در حق او احسان فراوان کرد و به او هدایــای بی شماری داد و دستــور داد هر خواستــه ای دارد برآورده شــود.در آن حال ی, ...ادامه مطلب
احادیثی ارزشمند از #حضرت_عیسی_علیه_السلام 1️⃣ حضرت عیسى علیه السلام: کسى که بتواند جلو ستم را بگیرد و نگیرد، همچون کننده آن ستم است. چگونه ستمگر بترسد درحالیکه در میان شما امنیّت دارد و کسى او را از ستم نهى نمیکند؟ در برابرش نمیایستند و دستش را کوتاه نمیسازند؟! با چنین وضعى، چگونه ستمگران از ستمکارى خود کوتاه آیند و چگونه مغرور نگردند؟! آیا کافى است , ...ادامه مطلب
داستانک معنوی حضرت داوود علیه السلام عرض کرد: پروردگارا! همنشین مرا در بهشت به من معرفی کن و نشان بده. خداوند فرمود: مَتّی (پدر حضرت یونس) همنشین تو در بهشت است.داوود اجازه خواست به دیدار متّی برود، خداوند به او اجازه داد. او با فرزندش سلیمان به محل زندگی متی آمدند. خانه ای را دیدند که از برگ خرما ساخته شده بود. پرسیدند: متی کجا است؟ گفتند: در بازار است. هر دو به بازار آمدند و از محل او پرسیدند. در جواب گفتند: او در بازار هیزم فروشان است. به سراغ او رفتند. عده ای گفتند: ما هم منتظر او هستیم. داوود و سلیمان به انتظار دیدار و نشستند و او در حالی که پشته ای از هیزم بر سر داشت. مردم به احترام او برخاستند و پشته را از سر او بر زمین نهادند.متی پس از حمد خدا هیزم را در معرض فروش گذاشت و گفت: چه کسی جنس حلالی را با پول حلال می خرد؟ یکی از حاضران هیزم را خرید. داوود و سلیمان به او سلام کردند. متی آن ها را به منزل خود دعوت کرد و با پول هیزم مقداری گندم خرید و به منزل آورد، سپس آن را با آسیاب آرد کرد و خمیر نمود، آن گاه آتش افروخت و مشغول پختن نان شد.در آن حال با داوود و سلیمان به گفت و گو پرداخت تا نان پخته شد. مقداری نان در ظرف چوبی گذاشت و کمی نمک بر آن پاشید و ظرفی پر از آب هم در کنارش نهاد و دو زانو نشست و همگی مشغول خوردن آن شدند.متی لقمه ای برداشت، وقتی خواست آن را در دهان بگذا, ...ادامه مطلب
#داستانک_معنوی حضرت عیسی در جستجوی گنجعیسی علیه السلام با یارانش به سیاحت می رفتند، گذرشان به شهری افتاد.هنگامی که نزدیک شهر رسیدند گنجی را پیدا کردند. یاران حضرت عیسی گفتند:یا عیسی! اجازه فرمایید این را جمع آوری کنیم تا از بین نرود.عیسی فرمود:شما اینجا بمانید من گنجی را در این شهر سراغ دارم در پی اش می روم. هنگامی که وارد شهر شد قدم زنان به خانه خرابی رسید، وارد آن خانه شد. پیرزنی در آن زندگی می کرد.فرمود:من امشب میهمان شما هستم، سپس از پیرزن پرسید:غیر از شما کسی در این خانه هست.پیرزن پاسخ داد:آری، پسری دارم که روزها از صحرا خار می کند و در بازار می فروشد و با پول آن زندگی می کنیم.شب شد. پسر آمد، پیرزن گفت:امشب میهمان نورانی داریم که آثار بزرگواری از سیمایش نمایان است، اینک وقت را غنی, ...ادامه مطلب
#داستانک_معنوی داستان قابل تامل داوود و حزقیل عحضرت داود ع هنگامی که زبور را تلاوت میکرد، کوهها و سنگها و پرندگان، پاسخ وی را میدادند. روزی آن حضرت به کوهی رسید که پیامبر عابدی به نام حزقیل ع در آنجا بود، چون آوای کوهها و آواز درندگان و پرندگان را شنید، دانست که وی داود ع است.حضرت داود به حزقیل ع گفت: «ای حزقیل آیا هیچ گاه قصد گناه کردهاى؟»حزقیل ع گفت: نه. داود ع گفت: آیا از این عبادتِ خداوند تو را عُجبی رسیده است؟ حزقیل گفت: نه.داود گفت: آیا دل به دنیا دادهای و شهوات و لذّات دنیا را دوست داشتهاى؟ حزقیل گفت: آرى، گاهی بر دلم راه یافته است داود علیهالسلام گفت: وقتی چنین حالتی پیدا میشود چه میکنى؟حزقیل علیهالسلام گفت: «من به این درّه میروم و از آنچه در آن است عبرت میگیرم».حضرت داود ع به آن درّه رفت و به ناگاه تختی از آهن دید که جمجمه و استخوانهای پوسیدهای بر آن و لوح آهنینی نیز آنجا بود که نوشتهای داشت، داود ع آن را خواند، و دید که بر آن نوشته شده است: من، اَرْوَیِ بْنِ سَلَمْ هستم که هزار سال پادشاهی کردم و هزار شهر ساختم و بسیار فساد کردم آخر کارم این شد که: خاک بسترم و سنگ بالِشم و کرمها و مارها همسایگانم هستند! پس هر که مرا بنگرد، به دنیا فریفته نشود.امالى صدوق ص 61. *************************************** قرآن - مناجات عاشقانه - داستانک معنوی عکس نوشته های زیبا در مورد خدا مطالب تلنگر - حکمتهای نهج البلاغه داستانهای قرآنی -مطالبی در مورد انسانیت مطالب آموزنده معنوی و پرسش و پاسخ معنوی و صوت و کلیپ معنوی ...در ❤️کانال تلگرامی عشق فقط خدا❤️ https://telegram.me/eshgekhodayi , ...ادامه مطلب
#داستانک_معنوی عشق وافر حضرت ابراهیم علیه السلام به پروردگارابراهیم علیهالسلام در عین آن که عابد، پارسا و شیفته حق بود، مرد کار و تلاش بود، هرگز براى خود روا نمىدانست که بى کار باشد، بخشى از زندگى او به کشاورزى و دامدارى گذشت، و در این راستا پیشرفت وسیعى کرد، و صاحب چند گله گوسفند شد.بعضى از فرشتگان به خدا عرض کردند: دوستى ابراهیم با تو به خاطر آن همه نعمتهاى فراوانى است که به او عطا کرده ,بینهایت,حضرت,ابراهیم ...ادامه مطلب
عاقبت ما کشتی دل را به دریای جنون انداختیمعاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیمتا رها گردیم از دلواپسی در آنسوی خط زمانما در عرش کبریایی خانه ای از جنس ایمان ساختیمبا تو ام با نی عالم با تو ام ای مهربانمای تو خورشید فروزان من شبم شب را بسوزانکوچکم با قطره بودن راهی ام کن سوی دریاعاقبت باید رها شد , ...ادامه مطلب
عاقبت ما کشتی دل را به دریای جنون انداختیمعاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیمتا رها گردیم از دلواپسی در آنسوی خط زمانما در عرش کبریایی خانه ای از جنس ایمان ساختیمبا تو ام با نی عالم با تو ام ای مهربانمای تو خورشید فروزان من شبم شب را بسوزانکوچکم با قطره بودن راهی ام کن سوی دریاعاقبت باید رها شد , ...ادامه مطلب
#داستانک_معنوی خیلی زیباست هم نشین حضرت داوود (علیه السلام) در بهشتامام صادق (علیه السلام) فرمود روزى خدا به حضرت داوود (علیه السلام) وحى کرد خلاده دختر اوس را نوید بهشت ده و به آگاهى او برسان که همسر و هم نشین تو در بهشت , ...ادامه مطلب