#داستانک_معنوی
ذوالقرنین با لشگر فراوانى از بیابان عبور مى کرد مردى را دید
مشغول نماز است و به عظمت ذوالقرنین توجهى نکرد.
ذوالقرنین از بزرگى روح او تعجب کرد.
پس از تمام شدن نمازش به او گفت:
چگونه با دیدن بزرگى دستگاه من نترسیدى و به حال تو تغییر پیدا نشد.
عرضه داشت: با کسى مشغول مناجات بودم که قدرت و لشگرش بینهایت است،
ترسیدم از او منصرف شوم و به تو متوجه
گردم از عنایتش محروم گردم و دیگر دعایم را اجابت ننماید.
ذوالقرنین فرمود: اگر همراه من بیایى تمام خواسته هایت را اجابت مى کنم
پیر مرد گفت: من حاضرم همه جا با تو باشم به
شرط آن که چهار چیز براى من ضمانت کنى:
اول: سلامتى که دارم هیچ وقت مریض نشوم.
دوم: نعمتى که دارم همیشه باشد زوال نداشته باشد.
سوم: قدرتى که دارم پیرى در او دیده نشود.
چهارم: حیاتى که دارم مرگ نداشته باشد.
ذوالقرنین گفت: کدام مخلوق بر اینها توانا است؟
مرد گفت: پس من از کسى که تمام امور در تحت قدرت او است
دست بر نمى دارم تا به شخصی که مثل خودم عاجز و
محتاج است تکیه نمایم.
من همراه آنم که توانا است یعنى پیروى خدا مى روم.
آمالى شیخ صدوق ص ۱۷۰
********************************************************
https://telegram.me/eshgekhodayi
برچسب : نویسنده : edeniza بازدید : 145