داستانک معنوی آثار همنشینی... ابوهاشم جعفرى مى گوید امام رضا (علیه السلام) به من فرمود چرا تو را نزد عبدالرحمن بن یعقوب مى بینم؟ابوهاشم گفت او دایى من است.حضرت فرمود او درباره خدا سخن ناهموار و غیر قابل قبولى مى گوید، سخنى که با آیات قرآن و معارف اهل بیت ناهماهنگ است.خدا را به صورت اشیا و اوصاف آن وصف مى کند، بنابراین یا با او هم نشین باش و ما را واگذار یا, ...ادامه مطلب
داستانک معنوی بانوی مومنی در یکی از خاطرات خود میگوید: با جوانی بسیار متدین ازدواج کردم. با پدر و مادر همسرم زندگی میکردیم. همسرم نسبت به پدر و مادرش بسیار مهربان و خوش اخلاق بود. خداوند پس از یک سال دختری به ما عطا کرد که اسم او را اسماء نهادیم. مسؤولیت همسرم به غرب عربستان انتقال یافت و یک هفته در اداره کار میکرد و یک هفته استراحت. در حالی که دخترم پ, ...ادامه مطلب
#داستانک_معنوی #داستانی_واقعی ازروایت #شب_اول_قبرآیت الله سید شهاب الدین مرعشی نجفی (ره) نقل می کنند :شب اول قبرِ آیتالله شیخ مرتضی حائری برایش نماز لیلة الدّفن خواندم، همان نمازی که در بین مردم به نماز وحشت معروف است.بعدش هم یک سوره یاسین قرائت کردم و ثوابش را به روح آن عالم هدیه کردم . چند شب بعد او را در عالم خواب دیدم. حواسم بود که از دنیا رفته است, ...ادامه مطلب
داستانک معنوی امام صادق علیه السلام و مرد گدامسمع نقل می کند:ما در سرزمین منی محضر امام صادق بودیم، مقداری انگور که در اختیار ما بود، می خوردیم، گدایی آمد و از امام کمک خواست.امام دستور داد یک خوشه انگور به او بدهند!گدا گفت:احتیاج به انگور ندارم اگر پول هست بدهید!امام فرمود:خداوند به تو وسعت دهد. گدا رفت و امام چیزی به او نداد. گدا پس از چند قدم که رفته بود پشیمان شد و برگشت و گفت:پس همان خوشه انگور را بدهید! امام دیگر آن خوشه را هم به او نداد.گدای دیگری آمد. امام سه دانه انگور به ایشان داد. گدا گرفت و گفت:سپاس آفریدگار جهانیان را که به من روزی مرحمت کرد! خواست برود، امام فرمود:بایست! (برای تشویق وی) دو دست را پر از انگور نمود و به او داد.گدا گرفت و گفت:شکر خدای جهانیان را که به من روز, ...ادامه مطلب
#داستانک_معنوی داستان قابل تامل داوود و حزقیل عحضرت داود ع هنگامی که زبور را تلاوت میکرد، کوهها و سنگها و پرندگان، پاسخ وی را میدادند. روزی آن حضرت به کوهی رسید که پیامبر عابدی به نام حزقیل ع در آنجا بود، چون آوای کوهها و آواز درندگان و پرندگان را شنید، دانست که وی داود ع است.حضرت داود به حزقیل ع گفت: «ای حزقیل آیا هیچ گاه قصد گناه کردهاى؟»حزقیل ع گفت: نه. داود ع گفت: آیا از این عبادتِ خداوند تو را عُجبی رسیده است؟ حزقیل گفت: نه.داود گفت: آیا دل به دنیا دادهای و شهوات و لذّات دنیا را دوست داشتهاى؟ حزقیل گفت: آرى، گاهی بر دلم راه یافته است داود علیهالسلام گفت: وقتی چنین حالتی پیدا میشود چه میکنى؟حزقیل علیهالسلام گفت: «من به این درّه میروم و از آنچه در آن است عبرت میگیرم».حضرت داود ع به آن درّه رفت و به ناگاه تختی از آهن دید که جمجمه و استخوانهای پوسیدهای بر آن و لوح آهنینی نیز آنجا بود که نوشتهای داشت، داود ع آن را خواند، و دید که بر آن نوشته شده است: من، اَرْوَیِ بْنِ سَلَمْ هستم که هزار سال پادشاهی کردم و هزار شهر ساختم و بسیار فساد کردم آخر کارم این شد که: خاک بسترم و سنگ بالِشم و کرمها و مارها همسایگانم هستند! پس هر که مرا بنگرد، به دنیا فریفته نشود.امالى صدوق ص 61. *************************************** قرآن - مناجات عاشقانه - داستانک معنوی عکس نوشته های زیبا در مورد خدا مطالب تلنگر - حکمتهای نهج البلاغه داستانهای قرآنی -مطالبی در مورد انسانیت مطالب آموزنده معنوی و پرسش و پاسخ معنوی و صوت و کلیپ معنوی ...در ❤️کانال تلگرامی عشق فقط خدا❤️ https://telegram.me/eshgekhodayi , ...ادامه مطلب
داستانک معنوی یک سال، هارون الرشید به زیارت خانه خدا رفته بود. هنگام طواف، دستور دادند مردم خارج شوند، تا خلیفه بتواند به راحتی طواف کند. چون هارون خواست طواف نماید، عربی از راه رسید و با وی به طواف پرداخت. (این عمل بر خلیفه جاه طلب گران آمد و با خشم اشاره کرد که مرد عرب را کنار کنند.) مأمورین به م, ...ادامه مطلب
داستانک معنوی داستانی زیبا از حضرت عیسی علیه السلامحضرت عیسی علیه السلام به منزل یکی از اصحاب خود می رفت. در راه که می رفت، به گیاهی رسید و گیاه گفت: «من داروی درد دختر حاکم این شهر هستم.» حضرت عیسی مقداری از آن را در جیب خودش گذاشت و به , ...ادامه مطلب
داستانک معنوی اعتکاف✅از "ابن مهران" نقل شده: در مسجد با امام حسن مجتبی (علیه السلام) در حال اعتکاف بودیم.مردی نزد آن حضرت آمد و گفت: «ای فرزند رسول خدا ! فلان شخص، مالی از من طلب دارد ومی خواهند به سبب آن مرا حبس کنند.»امام حسن (علیه السلام) فرمودن, ...ادامه مطلب
داستانک معنوی پدری پسرش را برای تعلیمات مذهبی به صومعهای فرستاد. پس از چند سال که پسر به روستای خود بازگشته بود، روزی پدرش از او پرسید: «پس از این همه تعلیمات مذهبی، آیا میتوانی بگویی چگونه میتوان درک کرد که خدا در همه چیز وجود دارد؟» پ, ...ادامه مطلب
#داستانک_معنوی ذوالقرنین با لشگر فراوانى از بیابان عبور مى کرد مردى را دید مشغول نماز است و به عظمت ذوالقرنین توجهى نکرد.ذوالقرنین از بزرگى روح او تعجب کرد. پس از تمام شدن نمازش به او گفت: چگونه با دیدن بزرگى دستگاه من نترسیدى و به حال تو تغیی, ...ادامه مطلب
#داستانک_معنوی روزی حلالمردی ساده چوپان شخصی ثروتمند بود و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت میکرد. یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت: میخواهم گوسفندانم را بفروشم چون میخواهم به مسافرت بروم و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و میخواهم مزدت را نیز بپردازم. پول زیادی به چو, ...ادامه مطلب
#داستانک_معنوی میگویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی به دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید.روزی قافله ای از جلو غار گذشته و چون به شهر برادر میرفتند، برادر غ, ...ادامه مطلب
#داستانک_معنوی رو این داستان خوب و عمیق فکر کنید تاثیر خوبی میگیرید.#گوهر_پنهانروزی حضرت موسی به خداوند عرض کرد: ای خدای دانا وتوانا ! حکمت این کار چیست که موجودات را میآفرینی و باز همه را خراب میکنی؟ چرا موجودات نر و ماده زیبا, ...ادامه مطلب
#داستانک_معنوی خیلی زیباست هم نشین حضرت داوود (علیه السلام) در بهشتامام صادق (علیه السلام) فرمود روزى خدا به حضرت داوود (علیه السلام) وحى کرد خلاده دختر اوس را نوید بهشت ده و به آگاهى او برسان که همسر و هم نشین تو در بهشت , ...ادامه مطلب
#داستانک_معنوی #شیطان_و_فرعون✍️حضرت موسىٰ یک روز در تور سینا مشغول مناجات بود. ندا از طرف خدا آمد: 'یا موسی! با برادرت هارون، به جنگ فرعون بروید.'موسى گفت: 'خداوندا، تو روز به روز قدرت فرعون را زیادتر مىکنی. آنوقت مرا به جن, ...ادامه مطلب